خرداد ۳, ۱۳۹۹
سکوت انتخابی یا موتیسم یک اختلال اضطرابی است. فردی که موتیسم دارد، بهطور عادی قادر به تکلم است اما در بعضی از موقعیتها یا با بعضی از افراد صحبت نمیکند؛ سکوت انتخابی یا موتیسم معمولاً با کمرویی و اضطراب اجتماعی همراه است.
تقریباً از هر هزار کودک یک نفر سکوت انتخابی دارد. در بسیاری از موارد سکوت انتخابی تشخیص و درمان نمیشود؛ بنابراین افزایش آگاهی از این اختلال خیلی مهم است. تعداد زیادی از افرادی که دارای سکوت انتخابی یا موتیسم هستند از اضطراب و افسردگی هم رنج میبرند و این مسئله باعث میشود که بر مشکلات فرد دچار سکوت انتخابی اضافه شود و او در دام ذهن و افکارش گیر کند.
در دوران کودکیم نمیدانستم که با بقیه خیلی فرق دارم و احساساتی را تجربه میکنم که خیلی شدیدتر از حد معمولاند. مثل ترس، خجالت یا عصبانیت. این احساسات خیلی شدید بودند به طوری که تقریباً باعث ضعف و فروریختنم میشدند. بهمحض اینکه از خانه بیرون میآمدم با هوشیاری از هر چیزی که باعث این احساسات میشدند دوری میکردم؛ و این مدیریت برای کودکی که در اعماق وجودش میخواست با دیگران بازی کند و در کنار آنها باشد خیلی زیاد بود.
وقتی شخصی از من سؤال میپرسید و منتظر جوابی بود که قرار نبود هرگز به آن پاسخ دهم، منجر به تجربه سکوت طولانیم میشد که انگار تا ابد ادامه داشت. سعی میکردم لبخند بزنم چون برایم راحتتر بود. از این بابت خیلی شرمنده بودم. بعدازآن لحظات سخت وقتی قلبم تپش یکمیلیون در دقیقهاش را متوقف میکرد عمیقاً احساس بدبختی میکردم. میخواستم همه این را بدانند که من یک کودک عادی هستم، امّا نمیتوانستم این را به آنها بگویم.
همیشه تنش و فشار با من بود، دستانم مشت میشد، کف دستهایم عرق میکرد و فکهایم آنقدر محکم به هم قفل میشد و به همفشار میآورد که به نظر میرسید دندانهایم دارند خرد میشوند. حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم که این کنشها غیرارادی بودند و بدنم تلاش میکرد تا از تنشی که تجربه میکند رها شود.
اگرچه در آن زمان من بهدرستی نمیدانستم که زندگیام با بچههای دیگر چقدر فرق دارد امّا حالا که به گذشته نگاه میکنم متعجب میشوم که دقیقاً چطور توانستم دوام بیاورم و وضعیتم را درک کنم.
من خودم به یاد نمیآورم اما مادرم میگوید در حدود یک سال و نیمگی شروع به صحبت کردم. وقتی حدوداً ۲ سالم بود، مادرم هر شب قبل از خواب برایم شعر و داستان میخواند ولی من بیشتر دوست داشتم که خودم شعر و داستان را از بر بخوانم و او گوش دهد. شعرهای بلند را به خاطر میآوردم و آنها را کامل از بر میخواندم فکر میکنم این حفظ کردنها واقعاً به تحصیلاتم در طول زندگی کمک کردند.
پیشنهاد می کنم آیا موتیسم یک اختلال زیان و گفتار است؟ را نیز مطالعه کنید.
من هرگز در یادگیری چیزی مشکلی نداشتم و بیشتر موضوعات برایم آسان بود حتی رشدم از بیشتر بچههای دیگر جلوتر بود، وقتی در کنار خانوادهام، بودم، کاملاً یک کودک عادی بودم. همچنین نقاشیم در دوران کودکی خیلی عالی بود و هر فرصتی که پیدا میکردم نقاشی میکشیدم نقاشی راهی برای بیان خودم بود بدون مشکلی که با کلمات داشتم.
نقاشی برایم یک نوع درمان بود، چون اغلب خودم را در تعامل با دیگران میکشیدم و میتوانستم از این طریق نشان دهم که چگونه خودم را میبینم.
اولین خاطره از خجالتی بودنم مربوط به ۲ سالگیام است در آن زمان آن ماجرا برای من یک تروما (یک اتفاق دردناک) بود. فکر میکنم به خاطر همین در حافظهام نقش بسته است؛ در زمینبازی درحالیکه یک بیل پلاستیکی کوچک در دست داشتم و میخواستم یک چاله روی شنهای زمینبازی بکنم، یک دختری آمد و بیل را از دستم گرفت و رفت. من حرف مادرها را میشنیدم، لطفاً بیل را پس بده … برو بگو بیل من را پس بده …
اما من در آن لحظه فلج (بیحس و بیحرکت) شده بودم و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم چون غرق خجالت بودم. معمول است که بچههای کوچک از غریبهها خجالت بکشند اما من یک موج ناتوانکننده از شرم و ننگ و خجالت را احساس میکردم که تا به امروز میتوانم کاملاً آن را به یادآورم. از آن روزبه بعد، من سعی کردم از تماس با دیگران دوریکنم تا آن لحظات مطلق ناتوانکننده را تجربه نکنم.